چقدر زود ده ماه گذشت...
سلام گیتای من
دختر نازم امروز ده ماهه شدی... کلی خانوم تر شدی و من بهت افتخار میکنم...
کوچولوی من:
چند وقتی هست با کمک گرفتن از جاهای مختلف می ایستی و چند قدمی هم بر میداری. چند روزی هم هست که بدون کمک چند لحظه ای می ایستی... خیلی جذابه واسم این لحظه ها...
دو تا دندون بالات هم درومدن. جالب بود که یکیشون ( سمت چپی) اول درومد و قیافت خیلی با مزه تر شده بود!
راستش با اسباب بازیات خیلی کم بازی میکنی! همش دوست داری با سیم و وسایل خونه والبته دستمال کاغذی! بازی کنی!!
از صداهای بلند میترسی و گریه میکنی.
خیلی به افراد آشنا واکنش قشنگی نشون میدی. لبخند و خجالت و بعدش هم میری بغلشون.
این دخمل دایی نازت خیلی شیرین زبون شده ها!!!
یه چیزی که دو سه بار واست پیش اومده و منو ناراحتم کرد اینه که نصف شبا احساس میکنم خواب بدی میبینی و توی خواب حرف میزنی و گاهی نفست تند میشه... خیلی غصه میخورم...
هفته گذشته رفتیم خوسف
شما برای اولین بار رفتی مرقد ابن حسام خوسفی شاعر بزرگ خوسف. هوا عالی بود و خوابو از سرت پروند. عکسا به علت تاریکی هوا و استفاده از دوربین موبایل کیفیت خوبی ندارن!! ببخشید
این هم اولین سیبی هست که با دندونای کوچولوت گاز گرفتی و این شکلی شد!!
از خدای بزرگ میخوام این شبای قدر به همه سلامتی و عاقبت بخیری عنایت کنه و تمام رفتگان رو هم رحمت کنه...
جای پوریا خالیه... سال پیش توی این شبا واسش آرزوی سلامتی میکردم اما حالا...
روح بزرگش شاد...
خوب دخترم واسه همه دعا کن...
دوستت دارم و شادیتو از خدا میخوام...