روزهای آخر مرخصی!
سلام فرشته مامان
دختر نازم این روزا دارم آماده می شم برای چند ساعت دوری از تو در طول روز... کار خاصی انجام نمیدم فقط دارم به این فکر میکنم که این موجود کوچولو که تموم زندگی منه بدون من چه خواهد کرد و اینکه من بدون دیدنش چه حسی خواهم داشت... حتی فکر کردن به این قضیه روحمو آزار میده اما چه کنم...!
امیدوارم خدا به جفتمون صبر بده...
امروز جمعه واسه نهار رفتیم خوسف. مامان گیتی و یاسی و خاله زی زی و نه نه جون صبح رفته بودن و ما هم بعد از کارایی که داشتیم به اونا پیوستیم. دایی یوسف و علی جان هم آمدن همچنین دایی پیمان و خاله سمیه و یگانه جون. متاسفانه دست یگانه رفته بود لای شیشه ماشینشون... یه کمی ورم داشت. طفلی خیلی ترسیده بود و گریه کرد.
خلاصه که یکمی بعد نهار موندیم و چون شما لالا داشتی و خوابت نمیبرد راه افتادیم که بیایم بیرجند...
اینم عکسای ما در خونه کوچولویی که در ورودی شهر خوسف ساخته شده...
بابایی و گیتایی:
مامانی و گیتایی:
قربون ذوق کردنت...
روز چهارشنبه هم به اتفاق چند تا از دوستام رفتیم خونه خاله فائزه که تازه آمدن خونه جدیدشون که اتفاقا همسایه شدیم و من و تو پیاده رفتیم اونجا!!
گیتا جون و آرش جون
گیتا سوگند یاس گل
عکس از خوراکیا و نی نی ها که خاله زهره زحمت کشید و واسه مامانا وایبرش کرد!! راستی خاله زهره تازگیا نامزد کرده که خیلی بهش تبریک میگم...
دختر نازم این روزا خیلی پر جنب و جوشی... به همه چیز دست میزنی و بیشتر اوقات اشیا رو میذاری توی دهنت که ما رو وادار میکنه چشم ازت بر نداریم.
راستی امروز دزدکی بردمت تنهایی حموم!!! آخه بابایی همیشه میگرفتت و من میشستمت. وقتی بابایی رو صدا کردم تا بیاد و خشکت کنه کلی اخم کرد که تنهایی دخترشو بردم حموم!!!
ما اینیم دیگه!!
دختر نازم دنیات رنگی رنگی
دوستت دارم و بهترینا رو میخوام واست...