گیتاگیتا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

گیتاجون

آمدنت امید آورد و عشق متولد شد...

1393/7/1 14:26
نویسنده : مامان
220 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر یکدانه من

امروز هفده روز از آمدنت میگذره

ببخش که نتونستم سر بزنم و برات بنویسم.

نمیدونم از کجا شروع کنم... از صبح تولدت شروع میکنم و تا جایی که بشه مینویسم و ادامش میمونه واسه بعد...

صبح یکشنبه شانزدهم شهریور ماه 93 مصادف بامیلاد امام مهربونی ها امام رضا(ع) من و بابایی و مامان گیتی و یاسی جون کم کم حاضر شدیم تا به سمت بیمارستان حرکت کنیم. قبل از بیمارستان به اصرار من رفتیم سر مزار دایی پوریای عزیز و ازش خواستم واسمون دعا کنه و خداحافظی کردم... دلم حسابی گرفته بود

ساعت حدودا 8 رسیدیم بیمارستان بوعلی و تا کارای پذیرش انجام شد یه کم طول کشید. خلاصه برای آخرین بار صدای قلب مهربونت رو از توی دلم گوش دادم و به اتاقی که از قبل رزرو کرده بودیم راهنمایی شدیم و حاضر شدم تا اینکه سرم وصل کردن و کارای مقدماتی رو انجام دادن که متاسفانه به علت عدم دقت یکی از پرستارا سوزن سرم توی رگم مشکل پیدا کرد و منم به شدت فشارم افتاد و تقریبا غش کردم!

خلاصه که مامان گیتی طفلی نصف عمر شد.

بعد از نیم ساعت من از مامان گیتی و یاسی و بابایی و مامان حوری خداحافظی کردم و رفتم اتاق عمل البته اونجا خیلی الاف شدم چون روز شلوغی بود و عمل زیاد بود.

من بیحسی اپیدورال رو انتخاب کرده بودم و دکتر بیهوشیم هم آقای دکتر شکیب بودن که واقعا کارشون عالی بود. بعد از بیحسی منو بردن اتاق عمل و خانم دکتر ناصح در ساعت 12 عمل رو تقریبا شروع کردن.

من خیلی دوست داشتم مراحل عمل رو ببینم اما چون استرسم نسبتا بالا بود( البته خودم اینجوری فکر نمیکردم!!) منو خوابوندن!!

به دکتر شکیب خیلی اصرار کردم منو بیدار کنن قبل از تولدت اما بعد از تولدت منو بیدار کردن!! تو لخت بغل دکتر شکیب بودی آوردنت جلوی صورتم!! با چشمای خوشکلت بصورت بسیار متعجب به هم نگاه کردیم!! من بوسیدمت و گفتم پس چرا گریه نمیکنه!!!؟ سالمه؟ همه خندیدن و گفتن بله سالمه  و گریه هاشو قبلا کرده!

دختر نازم

تو رو بردن و منم بردن ریکاوری خوشبختانه به علت حضور یکی از آشنایان در کادر اتاق عمل همه فامیل!!! تونستن بیان توی اتاق و در فاصله 3 متری من وایستن و با هم صحبت کنیم.

البته بابایی اومد بالای سرم پرسیدم دخترم خوبه؟ سالمه؟ خوشکله؟ بابایی گفت آره ماااااااهه

کم کم منتقل بخش شدم و تو رو هم آوردن بغلم تا بهت شیر بدم. یکمی شیر خوردی و با چشمات در حال نظارت بر اعمال ما بودی

لحظات شیرینی بود اما پر از دلتنگی...

قبل از عمل کلی واسه کسایی که میشناختم دعا کردم مخصوصا واسه پوریای عزیزم. واقعا جاش خالی بود...کاش بود

خوب اونروز کلی از فامیل و دوستامون زحمت کشیدن و آمدن بیمارستان. دست همشون درد نکنه

امید وارم بتونم زحماتشون رو جبران کنم. روزبعد شما اولین بار رفتی بیرون چون باید در مرکز بهداشت نمونه خون میدادی بعدشم که آمدی ما منتظر شدیم تا جنابعالی جیش کنی تا مرخص بشیم و شما هم تا حدود 12 ظهر ما رو منتظر گذاشتی!!!

حدودا ساعت 1 بود که رسیدیم خونه بابا ناقوس ازصبح منتظر ورود ما بودن مامان گیتی هم یکم زودتر از بیمارستان رفته بودن خونه تا بساط اسپندرو به پا کنن!

بابا ناقوس از دیدن گل روی تو خیلی ابراز خوشحالی کرد و مامان گیتی هم با اسپندبه استقبالمون آمدن. با هم نهار خوردیم و من و تو و بابایی تا عصر خوابیدیم چون 2 شب بود نخوابیده بودیم.

خلاصه از فرداش یه عالمه مهمون میامدن خونمون و تورو میدیدن و خوب بود. تا اینکه روز 4شنبه احساس کردیم شما رنگ پوستت تغییر کرده و زرد شدی... عصر 4شنبه رفتی با بابایی و مامان حوری مطب دکتر حق پوی. خاله زهرا هم رفته بود پیشتون که تنها نباشین. دکتر واست آزمایش نوشته بودن و شما فردا صبحش آزمایش رو انجام دادیکه عصر هم جوابشو گرفتیم که متاسفانه زردیت بالا بود و با نظر دکتر ثابتی بستری شدی بیمارستان تامین اجتماعی... خدایا هیچ کوچولویی مریضی نکشه...

منتقل شدی nicu

منم که از شدت غصه نمیدونستم چیکار کنم. طفلی مامان گیتی بهم آرامش میداد اما من دست خودم نبود. وقتی میخواستن بهت سرم وصل کنن تو خیلی گریه کردی ... حق داشتی... آخه دستای به اون کوچیکی تحمل سوزن رو نداشت...

خلاصه گذاشتنت توی دستگاه  منم هر یک ساعت یا شایدم زودتر بهت شیر میدادم. مامان گیتی و بابایی هم همیشه کنارمون بودن...

دلم نمیخواد از اون لحظات چیزی بگم... اما خدا رو شکر که زود فهمیدیم و مشکل زیادی واست بوجود نیومد.

خیلی سخت گذشت و اونجا بود که فهمیدم مامان گیتی چی میکشه.... البته درک شرایط مامان سخت تر از این حرفاست.

عزیز دلم

تو دو شب بیمارستان بودی و صبح شنبه مرخص شدی

خیلی ها ازم سر زدن و جویای احوالت بودن. واقعا ازشون ممنونم.

2 روز بعد برای چک کردن وضعیتت به خانم دکتر ناصری مراجعه کردیم که اینبار شما به شدت بی حال بودی بطوری که قرار شد شما بستری بشی اما با چکوندن چند قطره آب قند چشماتو باز کردی و خانم دکتر هم گفتن کم شیر میخورری و گفتن هر نیم ساعت یه بار باید شیر بخوری... کار ماشد بیدار کردن تو اونم به زور!!! از ترس اینکه دوباره بستری بشی!!! خدا رو شکر میکنم که الان بهتری ...

خوشکلم با اومدنت به جمع ما رنگی از امید به همه جا پاشیدی و دلمون رو روشن کردی... امیدوارم سالم باشی...

عکساتو زود زود میزارم

دوستت دارم

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

هستی مامی
1 مهر 93 21:10
به به سلاااااااااااااااااااااام به گیتا خانوم خوشکل من زمینی شدنت مباااااااااااااااااااااااااارک بسلامتی و دل خوش عزیزمممممممممممممممممممم خیلی خوشال شدممممممممممممممممممم خداروشکر که حالش بهترههههههههههه زیاد غصه نخور خدا خودش حافظ بچه هاست
هستی مامی
1 مهر 93 21:12
راستی بیمارستان بوعلی کجاست دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کدوم خیابونه؟ از وزن موقع تولدش و قدش هم بگووو من فردا و پس فردا فقط دسترسی به نت دارم عکسش رو میشه سریعتر بزاری منم روی ماهش رو ببینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گیتاجون می باشد