آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و پنج شمسی !!!
سلام دخترکم
بعد از یه عالمه بدو بدوی اسفند ماه بالاخره صبح عید رسید... ساعتای 7 سفره چیدم!! اما اینو بگم که دخترکم نذاشت سفره ای بمونه بنا براین جمع کردم بساط سفره رو و قرار شد لحظات آخر دوباره پهن کنیم!!
بماند که موقع سال تحویل شد و اینقدر درگیر کارامون بودیم که هرکی یه جای خونه گرفتار کارای شخصیش بود و من باورم نمیشد سال تحویل شده!!!
خیلی ناراحت شدم اما بابایی دلداری داد و گفت حالا سفره میندازیم و عکس یادگاری میگیریم. عیبی نداره!!!
شما ساعت 7/10 حاضر بودی چون رفتی حموم و لباسای نو تنت کردم اما من و بابایی حاضر شدیم و عکس گرفتیم
این از لحظه سال تحویل
امسالم مثل پارسال مامان گیتی و یاسی سر مزار پوریای عزیزم بودن
جاش همیشه خالیه... این روزا نبودنش بیش از پیش حس میشه
روحش قرین رحمت
کم کم حاضر شدیم و رفتیم خونه بابا ناقوس و مامان گیتی
دایی پیام و خانواده عزیزش هم اونجا بودن... عیدی گرفتیم و بعد از پذیرایی همه با هم رفتیم خونه دایی بزرگ من. دایی جان مریضن امیدوارم خدا شفاشون بده و سایشون بالای سر همه باشه
دایی پیمان هم آمدن و خانواده دایی یوسف من و چند نفر دیگه از فامیلا هم بودن و همدیگه رو دیدیم و سال نو رو به هم تبریک گفتیم ... بعد از اونجا هم رفتیم خونه مامان حوری مامان بابایی. اونجا هم از ایشون عیدی گرفتیم و عمه ها و عمو رضا رو دیدیم. عمو حسین و مریم جون رفتن زاهدان و جاشون خالی بود.
سفره عید مامان حوری:
بعد از نهار هم رفتیم خونه خودمون و یکمی استراحت کردیم و رفتیم خونه مامان گیتی و شام همه دور هم بودیم و جای دایی پوریا فقط خالی بود...
روز دوم فروردین هم تولد من بود!!! شدم سی ساله!!!! یعنی واقعا احساس پیری میکردماااا!!!
صبح با یاسی و یگانه کوچولو و شما رفتیم باغ اکبریه و پارک توحید بازی کردید.
عصرش همه رفتیم خونه دایی پیام و بابایی هم کیک خرید و واسه مامانیت جشن تولد گرفتن!!! خیلی حس خوبی داشتم در کنار خانواده عزیزم این روزو جشن میگرفتیم... همشون به من هدیه دادن و خیلی خوش گذشت به من. مرسی از همشون. بعد از اونجا هم همه رفتیم سینما و فیلم "من سالوادور نیستم "رو دیدیم...دفعه اولی که دخترکم رفت سینما !! تمام سینما رو با قدم های کوچولوش پیمود و کل فیلمو بابایی دنبالش بود!!
اما در کل بعد از سالها تجربه یک سینما رفتن گروهی خیلی جذاب و بامزه بود... از آرمان جونم ممنونم که پیشنهادشو داد
سفره هفت سین دایی پیام با سلیقه آلاله نازم
روز سوم هم رفتیم خونه داریوشی و باهم بازی کردین. پسر نازم کلی آقاست و اجازه میده شما با وسایلش بازی کنی...
عصر هم خونه عمه نرگس رفتیم و شما با سامان جان کلی بازی کردی بعد ازونجا هم رفتیم عروسی حورتا جون دوست و همکلاسی من و دختر یکی از دوستای عزیز بابا ناقوس.
دیروز هم که روز آخر تعطیلات رسمی بود صبحش رفتیم دیدن نه نه جون و خاله زینب و عصر هم خانواده بابایی آمدن منزل ما و شما با پرهام جان که دیگه کلی بزرگ شده بازی کردی!!! همش میخاستی مثل عروسک بغلش کنی!!!
شب هم رفتیم سفره هفت سین اداره بابایی رو چیدیم!!
امروز هم که اومدم اداره. دختر نازم هم موند پیش پرستار مهربونش... راستی خاله جون واسه عیدی شما یک بلوز خوشکل هم خریده بودن که ازشون ممنونم...
این هم از عکسای عروسی امشب: عروسی دوستم زهره جون که امیدوارم خوشبخت بشه...
عروس کوچولوی خجالتی:
گیتا و آرش کوچولو
ایشون هم آقا آرش شماره 2!!! خواهر زاده زهره جان
امیدوارم سال پیش رو پر از روزهای خووووب و پر از سلامتی و صلح و صفا باشه. از خدا ممنونم که سالی که گذشت همه سالم بودن
راستی یاسی جون دوتا جوجه ناز به نامهای حنا و مونا داره که به عشق اونا بدو بدو از پله های خونه مامان گیتی بالا میری و از دیدنشون کلی ذوق میکنی!!
به امید روزای خوب...
دوستت دارم گیتای ناز