پوریای عزیزم باور رفتنت محال است
دخترم
امروز سیزدهمین روز از رفتن دایی عزیزت به بهشت میگذره... و خدا چه موهبتی رو نیامده از تو گرفت...
دخترم داداش عزیزم مثل یه پرنده پر کشید و برای همیشه از کنارمون رفت. با اینکه من و دیگران باورمون نمیشه اینقدر رفتن ساده ای داشته باشه...
جمعه ظهر در حالیکه ما منتظر بیدار شدن پوریا بودیم تا پس از یه شب پر از درد در کنار هم نهار بخوریم وقتی بابا پتو رو از روی صورت مهربون پوریا کنار زد دیدیم پوریا راحت تر از همیشه و بدون درد خوابیده... داداشم اونقدر آروم خوابیده بود که تا وقتی مامور اورژانس نگفت رفته ما باورمون نمیشد... صورتشو بوسیدم گرم گرم بود...خیلی سخت میگذره لحظه های نبودنش. نشنیدن صداش حس نکردن گرمای دستای لرزونش و ندیدن تمام شیطنت هاش
دلم واسه تو میسوزه که فقط عکسشو خواهی دید ... پوریا دایی نشد و رفت
همش میگم خوش به حال بچه های دیگه که دیدنش حسش کردن . رفتن بغلش...
من اما حسرت خواهم کشید تموم عمرمو...
برای رفتن پوریا خیلی زود بود خیلی ...داریوش تازه راه افتاده و وقتی روی مزار باباش با کفشای سوتیش راه میره دلم میترکه از غم
یاسمن بابای مهربونی رو از دست داده که هیچ جایگزینی واسش نیست و ما نمیدونیم چطورسنگینی غم رو از روی شونه هاش برداریم...
تو تا 4 روز دیگه به این دنیا قدم میگذاری در حالیکه مامانت ازین دنیا خیلی شاکیه...
دخترم روزهای آخر بودن تو در وجود من خیلی روزهای بدی بود... منو ببخش و حلالم کن که بهت سخت گذشت
امید وارم خدا مواظبت باشه