روزای بودن تو...
سلام گیتای عزیزم
گل دختر مامانی اولین لبخندتو (البته در زمان بیداری ) صبح روز پنج شنبه 24 مهر ماه وقتی داشتم واست صداهای عجیب و غریب در می آوردم تحویلم دادی!!!!
منم که ذوووووووووق زده!!!!
ضمنا امروز هم که دوم آبان هست به بابایی لبخند زدی! بابایی هم کلی خوشحال شد البته یه خورده هم حسودیش شد که به من زودتر خندیدی!!!!!
هفته ای یکی دوبار هم کلاس دارم و شما هم در کنار بابایی هستی البته چون شیشه قبول نمیکنی آخراش بهت سخت میگذره... اللهی بمیرم
احساس میکنم خیلی بزرگ شدی!!! خیلی با دقت به کسی که با تو صحبت میکنه خیره میشی...
زردیت هم که همچنان ادامه داره با این حال ما دیشب بردیمت آتلیه و چندتا عکس ازت گرفتیم که باشه یادگار دوران زردآلوییت... دختر نازم هرکاری کردم که بخوابی و چند تا عکس خوابالویی ازت بگیرن نشد و چون اول شب بود و تو هم وقت دل دردت، زیاد همکاری نکردی. تصمیم گرفتم ازین به بعد صبح ببرمت آتلیه.
جمعه گذشته هم 40روزت تموم شد. البته من فلسفشو نمیدونم اما بردیمت حموم و به قول معروف آب چله رو به سرت ریختیم!!!!
یکی دو هفته گذشته هم ما رفتیم خونه چند نفر از فامیل که زحمت کشیده بودن و آمده بودن دیدنت .البته هنوز خیلی جا ها مونده که به امید خداخواهیم رفت.
یکی دوتا عکس رو که توی خونه ازت گرفتم رو میذارم. امیدوارم زود زود ازت عکس بگیرم و تنبلی رو بذارم کنار!!!!
قربون دختر نازم برم
همیشه دوست دارم.