اولین روز تنهایی گیتا!!

زیبای من سلام.

دخترک برگ گلم

امروز تو برای اولین بار بدون بابا و مامان نزدیک 4 ساعت رو گذروندی!!!!

الهی گریه هاتو نبینم. صبح از ساعت 5 بیدار شدم واست شیر آماده کردم. غذاتو میکس کردم و ساکتو بستم. البته بیشتر وسایل رو شب قبل آماده کرده بودم. یکسری وسایل رو که باید خونه پرستارت میموند رو توی یه ساک و بقیه رو توی ساک دستیت گذاشتم. خلاصه بابایی  از زیر قرآن ردت کرد و رفتیم خونه خاله جون. هیچی دیگه این بغض لعنتی گلوی من و بابایی رو بدجور فشار می داد!!

در خونه پرستارت:

تو رو به خدا سپردم و در زدیم در باز شد و خاله جون تو رو تحویل گرفتنت. بوسیدمت و در رو بستم. اما انگار یه تیکه از وجودمم پشت در جا موند. من و بابایی رفتیم اداره من امروز بیشتر واسه کارای انتقالم رفته بودم و ساعت 11 آمدم دنبالت . طفلی مامان گیتی هم نیم ساعتی بود خودشو رسونده بود. مامانم میگفت از صبح دلم واسه گیتا لک زده... نتونستم تحمل کنم و آمدم ببینمش.

منو دیدی با یه حالت قهر اشکات سرازیر شد. کلی مامانیت نازتو خرید تا آروم شدی و شیر خوردی...

امروز کلی اذیت کرده بودی!!! البته طبیعیه. تا حالا این مدت از من یا بابا جدا نشده بودی. امیدوارم کم کم عادت کنی. خداروشکر از بابت خانواده ای که پیششونی خیالم راحته آخه مهربونن و چندتا خانم جوون هم دور و برشون هستن که با تو بازی میکنن...

اینم بگم که اصلا شیرتو نخورده بودی و فقط یه مقدار سوپ میل کردی...

دخترکم از خدای مهربون سلامتی و خوشحالیتو میخوام.

هفته گذشته چهارشنبه از صبح ما و مامان گیتی درگیر خرید و کارای بانکی بودیم. ظهر نهار گرفتیم و رفتیم دنبال یاسی جون و بابایی و باهم رفتیم یه جای باصفا فرش پهن کردیم و نهار خوردیم. شما هم آب بازی کردی و بهت خوش گذشت:

جمعه عصرم یه سر رفتیم خوسف و توی مزرعمون نشستیم و چای خوردیم!!!

دایی من توی خونشون دخت توت دارن و این فصل که میشه کلی میریم خونشون توت میل میکنیم و خوبه! وقتی ما پایین درخت سفره رو گرفته بودیم تا مهدی آقا توتا رو از دخت جدا کنن ، با صدای ریختن توتا تو خیلی متعجب به همه و سفره نگاه میکردی و این اولین تجربه توت چیدنت بود.

دایی عزیزم در حالیکه مریضن اما با تو خیلی دوست هستن و از دیدنت خوشحال میشن. امیدوارم خدا بهشون سلامتی و طول عمر بده...

اینم صحنه غروبی که به پیشنهاد یاسمن جون عکسشو گرفتیم!!

شاد باش